جدول جو
جدول جو

معنی دست تنگ - جستجوی لغت در جدول جو

دست تنگ
تنگدست، فقیر
تصویری از دست تنگ
تصویر دست تنگ
فرهنگ فارسی عمید
دست تنگ
(دَ تَ)
تنگدست. مفلس و محتاج. (آنندراج). کسی که مدار معاش او به خرج یومیه وفا نکند. (از لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی). که وسعی ندارد. معسر. مستمند. نیازمند. تهیدست. گدا. مفلس. محتاج. فقیر. (ناظم الاطباء). مقابل فراخ دست: این پارسی هم دست تنگ بود و وسعی نداشت که حال مرا مرمتی کند. (سفرنامۀ ناصرخسرو چ دبیرسیاقی ص 155).
وآدمی را که دست تنگ بود
نتواند نهاد پای فراخ.
سعدی.
- دست تنگ شدن، فقیر شدن. مفلس گشتن: تو سلطان و راعی ما نیستی از بهر بزرگ زادگی تو که دست تنگ شده ای و بر ما اقتراحی کنی ترا حقی گذاریم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 39).
- دست کسی از چیزی تنگ شدن، از داشتن آن محروم ماندن. فاقد آن شدن:
چو رفت آن نقد سیمین باز در سنگ
ز نقد سیم شد دست جهان تنگ.
نظامی.
، متنوع. (مهذب الاسماء) ، بخیل. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
دست تنگ
(دَ تِ تَ)
کنایه از بی وسعی. نیاز. افلاس. اعسار. تنگدستی:
به گوش آمدش در شب تیره رنگ
که شخصی همی نالد از دست تنگ.
سعدی
لغت نامه دهخدا
دست تنگ
مفلس، محتاج، تنگدست
تصویری از دست تنگ
تصویر دست تنگ
فرهنگ لغت هوشیار
دست تنگ
((~. تَ))
تنگدست، فقیر
تصویری از دست تنگ
تصویر دست تنگ
فرهنگ فارسی معین
دست تنگ
بی پول، بی نوا، تنگدست، تهیدست، فقیر
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دست سنگ
تصویر دست سنگ
فلاخن، آلتی ساخته شده از دو ریسمان که با آن سنگ پرتاب می کردند، بلخم، پلخم، پلخمان، دستاسنگ، غوت، فلخمان، فلماخن، فلا سنگ، قلاب سنگ، قلاسنگ، قلما سنگ، کلا سنگ، قلبا سنگ، مشت سنگ، مشتاسنگ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دستاسنگ
تصویر دستاسنگ
فلاخن، آلتی ساخته شده از دو ریسمان که با آن سنگ پرتاب می کردند، بلخم، پلخم، پلخمان، غوت، فلخمان، فلماخن، فلا سنگ، قلاب سنگ، قلاسنگ، قلما سنگ، کلما سنگ، کلا سنگ، دست سنگ، قلبا سنگ، مشت سنگ، مشتاسنگ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دل تنگ
تصویر دل تنگ
تنگ دل، اندوهگین، غمناک، افسرده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دست تنگی
تصویر دست تنگی
تنگدستی، تهیدستی، بی چیزی
فرهنگ فارسی عمید
(دَ / دِ شُ دَ / دِ)
نگرنده به دست کسی. مقلد. پیرو. دنباله رو: نظیره، مهتر قوم که مردم در هر امور به وی نگرند و دست نگر اوباشند. (منتهی الارب). نظور، مهتر که مردم دست نگر اوباشند و به وی نگرند در هر امر از امور. (منتهی الارب) ، محتاج و نیازمند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دَ هََ تَ)
تنگ دهن. که دهانی تنگ دارد اعم از انسان یا کوزه و شیشه و جز آن. (یادداشت مؤلف). و رجوع به مادۀ تنگ دهان شود
لغت نامه دهخدا
(دَ هََ)
دست آهنگ. دست افزاری است کاشتکاران و مزارعان را. (آنندراج). ابزار کشتکاری. (ناظم الاطباء) ، جارّه. (السامی)
لغت نامه دهخدا
(دَ سَ)
فلاخن. (برهان) (جهانگیری) (آنندراج). قلاب سنگ
لغت نامه دهخدا
(دَ)
گونیا. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دَ تُ)
تهیدست. بی چیز. دست خالی. صفرالید.
- امثال:
دست تهی روی سیاه، نظیر الفقر سوادالوجه فی الدارین. (امثال و حکم).
- دست تهی بازگشتن یا برگشتن، دست خالی برگشتن. بی همراه آوردن چیزی چون سوغات و ره آورد بازآمدن.
- ، بی حصول مقصود بازگشتن:
وهم تهی پای بسی ره نبشت
هم ز درش دست تهی بازگشت.
نظامی.
- دست تهی بودن، خالی بودن دست. چیزی به دست نداشتن. دست خالی بودن.
- ، مسلح نبودن. از آلات حرب چیزی در دست نداشتن:
چه مردی کند در صف کارزار
که دستش تهی باشد و کار زار.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(دَ سَ)
دستاسنگ. (جهانگیری). فلاخن. (برهان) (آنندراج). و رجوع به دستاسنگ شود
لغت نامه دهخدا
(دَرْ رَ تَ)
دهی است از دهستان کاغذ بخش دورود شهرستان بروجرد. واقع در 18هزارگزی شمال باختری دورود و کنارراه مالرو میراحمدی به لبیان بالا. آب آن از قنات و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(دَ تَ)
صفت و حالت دست تنگ. عسرت. اعسار. ضیق معاش. تنگدستی. درویشی. فقر و مسکنت. سختی معیشت: نقل است که در مرض موت بودی و یکی درآمد و از دست تنگی روزگار شکایت کرد، پیراهن بدو داد. (تذکره الاولیاء عطار). از دهر مخالف به فغان آمده بود و از حلق فراخ و دست تنگی به جان. (گلستان سعدی).
- امثال:
دست تنگی سخت تر از جای تنگی است. (امثال و حکم). و رجوع به دست تنگ شود
لغت نامه دهخدا
(دَ تِ تُ)
دست خالی. تهی دست. و رجوع به دست خالی در ردیف خود شود
لغت نامه دهخدا
(سُ تَ)
بی حال. بی رمق. بی جان:
تشنگی بادیه برده بلب دجله فتاد
سست تن مانده و از سست تنی سخت غمی.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 928)
لغت نامه دهخدا
(پُ تَ)
نام قریه ای است به هشت فرسنگی میانۀ شمال و مغرب فین. (فارسنامۀ ناصری)
لغت نامه دهخدا
تصویری از دست تنها
تصویر دست تنها
تنها بی یار و یاور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دست تهی
تصویر دست تهی
تهیدست، بی چیز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دست تنگی
تصویر دست تنگی
تهیدستی بیچیزی فقر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دستا سنگ
تصویر دستا سنگ
فلاخن قلاب سنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دل تنگ
تصویر دل تنگ
((~. تَ))
اندوهیگن، آزرده، ناخوشایند، افسرده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دست بند
تصویر دست بند
((~. بَ))
النگو، آلتی فلزی که بر دست مجرمان و متهمان زنند، نوعی رقص
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دستاسنگ
تصویر دستاسنگ
((دَ سَ))
قلاب سنگ، فلاخن
فرهنگ فارسی معین
بی بضاعت، بی چیز، تنگ عیش، تهیدست، فقیر، محتاج، مسکین، پریشان حال، مضطر
متضاد: غنی، منعم، گشاده دست
فرهنگ واژه مترادف متضاد
طناب دنباله ی تور ماهگیری
فرهنگ گویش مازندرانی
تنگدست
فرهنگ گویش مازندرانی
تبر کوچک
فرهنگ گویش مازندرانی